نصب اپلیکیشن

صفحه رسمی مای درس

اطلاع از آخرین تغییرات، جوایز و مسابقات مای درس
دنبال کردن
2 سال قبل
0

روان خوانی

ارمیا

  • نویسنده: رضا امیرخانی
  • اثر: ارمیا

 

چند بار بگویم اسم آقا سهراب صلوات دارد‌ ها. اللهّم صَلّی علی ...

ارمیا و سهراب می خندیدند. صدای تانک دیگری از دور می آمد. به صدا توجّهی نمی کردند. هر سه روحیه گرفته بودند. ارمیا از نشانه گیری دقیق سهراب تعریف می کرد. مصطفی که تا آن موقع ساکت نشسته بود، آرام گفت: « وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ.»

– آقا مصطفی چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم.

ارمیا خنده اش را خورد. آرام سری تکان داد.

– حق با مصطفاست. وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ. یعنی وقتی تو تیر می زنی این تو نیستی که تیر می زنی، بلکه خود خداست.

– بابا اینجا همه علّامه اند. یک کلاس آشنایی می گذاشتید برای ما. چه جوری این قدر خوب معنی قرآن را می فهمید؟ جان من! معنی این را چه جوری می فهمید؟

– باز هم ما را گرفتی ها، کاری ندارد که؛ کافی است ریشه ها را بشناسی؛ مثلاً رمی می شود پرتاب کردن؛ رمیت می شود مخاطب. تو یک مرد تیر می زنی. کاری ندارد. ساده است.

مصطفی ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت: «ارمیا! اگر گفتی فعل امر رمی چی می شود؟»

می شود ... می شود ارمی.

مصطفی و ارمیا با هم خندیدند. ارمیا منظور مصطفی را فهمیده بود. خیلی دوست داشت به او بگوید مادرش در خانه او را «ارمی»  صدا می زند؛ امّا هیچ نگفت.

 خوب درست گفتی. وقتی می خواهیم بگوییم «تو یک مرد تیر بزن» می گوییم: چه باید بگوییم؟ «ارمی». حالا اگر به دو مرد عرب، بخواهیم بگوییم که «تیر بزنید» چه باید بگوییم؟

سهراب که با دقّت به حرف های مصطفی گوش می داد، گفت: می گوییم ارمی ارمی. اول اولی تیر می زند بعد دومی.»

هر سه با هم خندیدند. سهراب مطمئن نبود که حرفش اشتباه است.

– دِ بابا، ماشاء الله! ما عمری عربی حرف زدیم: «الدخیل. الموت للصدام. الله اکبر.»

قلمرو زبانی:

واژه

معنی واژه

واژه

معنی واژه

یک دفعه

ناگهان

علّامه

بسیاردان

انگار

گویی

الموتُ لِلصدام

مرگ بر صدام

الله اکبر

خداوند بزرگتر است

خنده اش را خورد

خودداری از خندیدن کرد

الدخیل

بیگانه‌ای که وارد قومی شود و به آن انتصاب یابد، تسلیم

وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ

پرتاب نکردی هنگامی که پرتاب کردی، بلکخ خداوند پرتاب کرد

قلمرو ادبی:

اسم آقا سهراب صلوات دارد ها  ß  کنایه از این که آدمی بزرگ است

و ما رَمیتَ إذ رَمَیتَ ولکن الله رَمی  ß  تضمین

زدی کانال دو  ß  کنایه از اینکه فاز را عوض کردی، تغییر لهجه دادی

باز هم ما را گرفتی ها  ß  کنایه از اینکه ما را سر کار گذاشتی

 

مصطفی در حالی که می خندید، گفت: شما دو نفر «البته اسم آقا سهراب صلوات دارد ولی آقا سهراب! به عربی اگر بخواهیم بگوییم شما دو نفر تیر بزنید، یعنی مثنی، می شود ... می شود ارمیا. همین ارمیا که اینجا نشسته.»

سهراب با تعجّب نگاهی به ارمیا کرد. انگار برای اوّلین بار است که ارمیا را می بیند.

– جلّ الخالق! یعنی ما هر بار آقا ارمیا را صدا می زنیم داریم می گوییم شما دو تا مرد تیر بزنید! بی خود نیست با کلاشینکف می خواست برود تانک بزند.

ارمیا سرش را پایین انداخته بود و می خندید. با اینکه صدای تانک هر لحظه نزدیک تر می شد؛ امّا احساس آرامش عجیبی داشت. از مصاحبت با مصطفی و سهراب جداً لذت می برد.

صدای غرّش تانک دوم از نزدیک به گوش می رسید. هر سه نفر ساکت شدند. ارمیا و مصطفی دوباره مبهوت به سهراب نگاه می کردند. دوباره اسلحه را برداشت. موشک دوم را جا انداخت. آن را روی شانه محکم کرد، امّا قبل از اینکه بلند شود، انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:

«آن آیه که خواندید چی بود؟»

– و ما رَمیتَ إذ رمیتَ ولکنّ اللهَ رَمی.

قلمرو زبانی:

واژه

معنی واژه

واژه

معنی واژه

مثنی

دوگان

انگار

گویی

مصاحبت

همسخنی

غرّش

آواز با مهابت جانوران

مبهوت

سرگردان

جا انداخت

نصب کرد

جَلّ الخالق

خداوند بزرگ است

قلمرو ادبی:

جَلّ الخالق  ß  کنایه از اینکه تعجب کردم

صدای غرش تانک  ß  استعاره

 

برخاست. آیه را زیر لب تکرار کرد و فریادی کشید و شلیک کرد. صدای غرّش تانک نزدیک تر می شد. موشک به شنی تانک نخورد. اطراف تانک خاک غلیظی به هوا می رفت. سهراب به سرعت موشک دیگری را داخل سلاح جا انداخت. ارمیا را با دست سر جایش نشاند و بلند شد. هر سه، نفس راحتی کشیدند. مصطفی و ارمیا با مسلسل به سمت آتش تیراندازی کردند.

– بس است دیگر، آنچنان زدم که اگر کسی زنده از آن تو بیرون بیاید، با تیر کِلاش دیگر نمی میرد.

عدّه‌ای از افراد گردان با صدای انفجار تانک‌ها به طرف این گروه سه نفری آمدند. دور و بر آنها را گرفتند.

– سهراب گل کاشتی، ای والله!

– پیرمرد هیکلی خیلی به درد می خورد. مرده فیل صد تومن است، زنده اش هم صد تومن؟!

– دود هنوز هم از کُنده بلند می شود.

سهراب دستی به پیشانی اش کشید. قیافه اش کودکانه شده بود.

– ما را گرفتید. اون ها تانک هستند. دود از تانک بلند می شود. کُنده دیگر چیست؟

قلمرو زبانی:

واژه

معنی واژه

واژه

معنی واژه

غلیظ

فشرده و انبوه

مسلسل

تیربار کوچک

گردان

سه گروهان

دور و بر

پیرامون

ای والله

آفرین

هیکلی

تنومند

ما را گرفتید

ما را سرکار گذاشتید

کُنده

تنه

شنی

زنجیری از صفحه های فولادی کوچک به جای تایر چرخ

قلمرو ادبی:

زیر لب  ß  کنایه از آرام و آهسته

صدای غرّش تانک  ß  استعاره

گل کاشتی  ß  کنایه از اینکه کاری را درست انجام دادی

به درد می خورد  ß  کنایه از به کار می آید (عامیانه)

مردۀ فیل صد تومن است، زنده اش هم صد تومن  ß  ارسال المثل و کنایه؛ در هر حال سودمند است

دود هنوز هم از کُنده بلند می شود  ß  ارسال المثل و کنایه از اینکه سالمندان از جوانان توانمندتر هستند

 

در دل از تعریف کردن دیگران می رنجید. به نظرش می آمد یک موشک را بیهوده از دست داده است. صدای موتور دیزلی چند تانک همه را به خود آورد. دوباره صورت سهراب جدّی شد. دستور داد که همه، سنگر بگیرند. با دست یکی از تانک ها را نشان داد و به مصطفی گفت: «مصطفی، این روی برجکش تیربار دارد. حواستان باشد، احتمالاً پیاده از پشت دنبالش می آیند.»

– باشد آقا سهراب! حواسم هست.

– ارمیا، شما هم بدو برو طرف چپ. آنجا به مهندس بگو هم نفر بفرستند، هم آرپی جی.

آن قدر جدّی صحبت کرد که ارمیا بدون هیچ درنگی اسلحه اش را برداشت و دوید.

– حالا آن قدر تند ندو. توی راه اسیر نگیری ها؛ بگذار چندتاشان هم به ما برسد.

قلمرو زبانی:

واژه

معنی واژه

واژه

معنی واژه

تیربار

مسلسل بزرگ

قدر

اندازه

آرپی جی

از سلاح های ضدتانک دوش‌پرتاب

برجک

سازه فلزی روی تانک که می توان با آن جهت شلیک توپ را عوض کرد

قلمرو ادبی:

از دست داد  ß  کنایه دچار فقدان چیزی شدن

همه را به خود آورد  ß  کنایه از اینکه توجه همه را جلب کرد

 

با تمام نیرویی که داشت می دوید. هر از گاهی صدای تیر یا انفجاری او را به خود می آورد. اگر چه نمی ترسید اما او را وهم گرفته بود. ایستاد. چشم هایش را تنگ کرد و به جلو نگاه کرد، تا جایی که چشم کار می کرد هیچ کس دیده نمی شد. نفس گرفت و دوباره با تمام سرعت دوید. هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که عربی می شنید. نمی دانست در خیال است یا واقعیت. به دور و برش نگاهی کرد؛ اشتباه نمی کرد. صد قدم جلوتر چند عراقی با لباس های پلنگی و کلاه های کج روی خاک ریز ایستاده بودند. به آنها نگاه کرد. نمی دانست که آنها هم او را دیده اند یا نه. درنگ کرد. بند تفنگش را از روی شانه برداشت. آن را به دست گرفت. به طرف عراقی ها نگاه کرد. پشیمان شد. تعدادشان بیشتر از آن بود که به تنهایی بتواند با آنها مقابله کند. صدای عراقی ها که با دست نشانش می دادند، او را به خود آورد. برگشت. از همان راهی که آمده بود. به سرعت می دوید. دو سه بار سکندری خورد و به زمین افتاد. دستش می سوخت. سرش را برگرداند و به عقب نگاه کرد. دو نفر از عراقی ها به او نزدیک شده بودند. هر لحظه انتظار داشت سوزشی در کمرش احساس کند و به زمین بیفتد. نمی دانست ابتدا صدای گلوله را می شنود، یا درد را احساس می کند. نفسش طعم خون می داد. انگار در هوایی که به سختی امّا به سرعت به ریه اش می رفت، خون ریخته بودند. منتظر صدای گلوله بود. به خود آمد. همان طور که می دوید بند اسلحه را از روی شانه اش برداشت. آن را مسلحّ کرد و خود را به زمین انداخت. دو عراقی که فکر می کردند ارمیا به زمین افتاده است با سرعتی بیشتر به سمتش می دویدند. ناگهان ایستادند و خود را به زمین انداختند. صدای رگباری شنیده شد. تیر به آنها نخورد. ارمیا متوجّه شد که تیر به آنها نخورده است. از جا بلند شد. بدون اینکه به پشت سرش نگاهی کند، به سمت بچّه‌ها دوید. کم کم دود ناشی از سوختن تانک‌ها را می دید. سرش گیج می رفت. به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس او را تعقیب نمی کرد. در خیال می دید که صدها نفر با لباس‌های پلنگی و کلاه های کج او را دنبال می کنند. یکی از آنها از او جلو افتاد. ارمیا همین طور که می دوید و به پشت سر نگاه می کرد، محکم به یکی از آنها خورد که راهش را سد کرده بود. سعی می کرد خود را نجات دهد.

قلمرو زبانی:

واژه

معنی واژه

درنگ کرد

توقف کرد

سکندری می خورد

با سر به زمین می خورد

لباس های پلنگی و کلاه های کج

لباس هایی ویژه تکاوران

قلمرو ادبی:

چشم هایش را تنگ کرد  ß  کنایه از اینکه با دقت نگاه کرد

نفس گرفت  ß  کنایه از اینکه تجدید قوا کرد

 

ارمیا همین طور که می دوید و به پشت سر نگاه می کرد در آغوش او افتاد. سعی می کرد خود را نجات دهد؛ امّا دستان مصطفی او را محکم گرفته بود. به چهره مصطفی دقیق شد. مصطفی گریه می کرد.

– برجکش را زد. گفت یا علی. بلند شد. بعد یک دفعه دیدیم سرش چرخید؛ بعد زد؛ برجکش را زد. ببینش! هنوز جان دارد، نگاهش کن!

ارمیا سرش گیج می رفت؛ همه چیز را تیره و تار می دید.

– من را می خواستند اسیر بگیرند. دستور از بالا بوده؛ من برای آینده ام برنامه ریزی کرده بودم. برای همین شهید نمی شوم دیگر.

نمی فهمید چه می گوید. خاطرات به صورت مبهم از جلو چشمانش می گذشتند. سهراب را روی زمین گذاشته بودند. یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود. هر چند لحظه یک بار زانوی چپش مرتعش می شد. ارمیا سرش را روی سینه سهراب گذاشته بود. به زانوی چپ او نگاه می کرد. می بینی ارمیا. رو به قبله خواباندیمش. بعد گفت به راست بچرخانیمش. سمت کربلا.

– آره می بینم. آرام دارد حسین حسین می کند؛ چرا دیگر زانوش تکان نمی خورد؛ چقدر آرام شده ... آقا سهراب، شلوغ نکنی ها  ...

– حالا چطوری ببریمش تا سر جاده؟ خوب شد تو شهید نشدی مصطفی، من چه جوری شما دو تا را می بردم تا سر جاده ... آقا

سهراب خیلی سنگین است؛ البته اسمش صلوات دارد. اللهّم صلی علی … چرا صلوات نمی فرستی مصطفی؟ بفرست دیگر! اللّهم صلی علی ... خیلی سنگین است. وقتی داریم می بریمش، شاید توی خاک‌های جنوب فرو برویم ... .

قلمرو زبانی:

واژه

معنی واژه

مرتعش

لرزان

یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود

زخمی شده بود

قلمرو ادبی:

«بالا» در عبارت «دستور از بالا بوده»  ß  مجاز از مقامات


سایر مباحث این فصل